ابرک شلوار‌پوش

روزنوشته‌های سجاد صاحبان‌زند

ابرک شلوار‌پوش

روزنوشته‌های سجاد صاحبان‌زند

مرثیه ای برای امیر

برای درگذشت ناگهانی امیر بدرطالعی

 

اولین باری که دیدم اش، صورتش هنوز سبز نشده بود. همسن و سال بودیم، گیرم او در پایان روزهای نوجوانی و من در آغازش و مگر کل روزهای نوجوانی چقدر است که آغاز و پایانش آن قدر ها توفیر داشته باشد؟ موهای سیاه مثل شبق اش را کج شانه کرده و لبخندش را به لب آویخته بود. صورت لاغر و البته کمی سبزه اش، آن قدر جذابیت داشت که آدم نمی توانست دوستش نداشته باشد.

اولین باری که دیدمش، پدرش را تازه از دست داده بود. غم غریبی توی صورتش موج می زد، اما این ها باعث نمی شد که سرزنده و پر تحرک نباشد. یک جا بند نمی شد. گاهی می نشست روی میز، گاهی روی زمین چمباتمه می زد و گاهی می پرید. بیشترش توی هوا بود تا روی زمین. و موهایش بالا و پایین می شد. موهای سیاه و لختش تا بدانیم که زندگی ادامه دارد. و این آغاز یک دوستی بود، یک دوستی که اگر این سال ها کمتر هم را می دیدیم، اما هنوز ادامه داشت، تلفنی، اس ام اسی یا دیداری کوتاه در شهر بارانی. او در زادگاه ماند و ما مسافر همیشگی پایتخت شدیم.

در روزهای بعد دوستی مان، روزهایی که به دبیرستان و پایانش نزدیک می شدیم، امیر همان پسر سر زنده باقی ماند، پسری مهربان که صدایش رنگ دوستی داشت و ما تلخ اندیش شدیم، هر روز تلخ اندیش تر از قبل. هنوز زنگ صدایش توی گوشم هست که از زندگی می گفت. نمی خواست نصیحت کند، اصلا آدم این کارها نبود، اما با همان تک جمله هایش یادمان می آورد که ما هم می توانیم شاد باشیم و شادی ها کم نیستند.

ما از نسل نوجوان هایی بودیم که با «هامون» بزرگ شد. مثل خسرو شکیبایی کیف دوشی می انداخیتم و تا جایی که می شد بندش را بلند می کردیم، «ابراهیم در آتش» می خواندیم و همه کتابفروشی ها را سر و ته کرده بودیم تا «آسیا در برابر غرب» را گیر بیاویرم. ما نسل «ذن و فن نگه داشتن موتور سیکلت» بودیم. ما نسلی بودیم که کودکی مان در روزها کوپن و جنگ گذشته بود و نوجوانی مان، در روزهایی سپری می شد که جنگ هنوز با مبادله اسرا ادامه داشت. عجیب نبود که نگاه ما به تلخی داستایفسکی باشد. عجیب نبود که نیچه بخوانیم و نفهمیم. عجیب نبود که دلخوشی مان سینمای تارکوفسکی و پاراجانف باشد، چون آن روزها سینماها همین ها را نشان می دادند و از «سالاد فصل» خبری نبود.

اما امیر فرزند این زمانه نبود. او به خودش تعلق داشت. ما توی سر و کول هم می زدیم که مثلا شاملو بهتر است یا سهراب سپهری و چرا سهراب در شعرهایش سیاسی نیست و از این چیزها و او همه تلاش اش را می کرد که در بازی هایش ، در بازی های تئاتری اش طبیعی تر باشد. زنده تر باشد. زندگی کند. حتی بعد از رفتن هم به فکر زندگی بود، به فکر زندگی چهار انسان دیگر که با اعضای تن اش، جان دوباره گرفتند.

 

  

 هیچ وقت آن روزی را یادم نمی رود که با حمید ابراهیمی، به طور ناگهانی «در انتظار گودو» را بازی کردند و کمی به طنزش کشیدند. توی همان انجمن نمایش رشت بود. سر همان تمرین های نوجوانی. سر همان کارگاه ها، سر همان کارگاه هایی که ما موش بودیم و قرار بود یک نمایش عروسکی اجرا کنیم. همه چیز را در عین جدی بودن به طنز می کشید.

امیر با همه خروش درونی اش، با همه بازیگری ذاتی اش، اهل سر و صدا نبود. به قول بچه ها توی صحنه «اکشن دزد» نبود. همیشه سعی می کرد که خودش باشد، نقش خودش را بازی کند و میان حرف و عمل کسی ندود. حمید ابراهیمی و رحیم نوروزی از همان بچه های ما بودند که مسافر پایتخت شدند، امیر اما ماند. او می خواست بماند و بارانی باشد. ما اما آمدیم.

آخرین باری که دیدمش، دندان جلوی اش نظرم را جلب کرد. انگار روکش گذاشته بود رویش. با خودم گفتم که ای بابا، امیر جوان من باید چند سال با این دندانش سر کند. دریغ اما که نمی دانستم به یک سال هم نمی گذرد که امیر، امیر بدر طالعی به دندانش نیازی نخواهد داشت. به نان نیازی نخواهد داشت. بازیگر نمایش مرگ می شود و کار از کار می گذرد. بازیگر تئاتر و تلویزیون، بازیگر شهر باران با نخستین روزهای بهار رفت و دهانی که نان نخواهد، دندان هم نخواهد خواست. ما کجای جهان ایستاده ایم؟

نگاهی به فیلم «اینجا بدون من»/هجوم بی وقفه زندگی

 همه آن چیزهایی که روزگاری کهنه بودند، در روزگار بعد رنگی تازه به خود می گیرند و دوباره تازه می شوند. به همین دلیل است که شما هیچ وقت نمی توانی به طور قاطع درباره یک اثر هنری حرف بزنی. باید با توجه به شرایط در زمانی ببینی که آن اثر دستاورد تازه ای دارد یا نه. این دریچه ای است که قرار است ما از آن وارد فضای «اینجا بدون من» شویم. آخرین فیلم بهرام توکلی، کارگردان جوان سینما، ما را به یاد خیلی از فیلم هایی که دیده ایم یا داستان هایی که خوانده ایم، می اندازد از نمایشنامه «باغ وحش شیشه ای» گرفته که ... 

 

ادامه یادداشت را در این‌جا بخوانید

بچه شر مظلوم نما

اگر یک نفر ایرانی جای وودی آلن بود، احتمالا دماغش را عمل می‌کرد، کفش پاشنه بلند می‌پوشید و خلاصه کاری می‌کرد که می‌شد لئوناردو دی کاپریو، پسرکی که در یکی از شهرهای ایران طرفداران زیادی دارد. حتی ممکن بود علامه قزوینی از فرط جذابیت کتابی در موردش بنویسد. اما او هیچ کاری نکرده است، بلکه تلاش کرده تا از همین قیافه قناص‌اش را طوری نشان دهد که مردم جهان شیفته‌اش شوند. در ادامه این مطلب در مورد نشانه‌شناسی رفتار جناب آقای وودی آلن می‌آوریم. باشد که دوستان عبرت گیرند.  

 

 

عینک: نشانه‌ای از سواد و دانایی و هرچه کلفت‌تر، بهتر. یعنی طرف خیلی با سواد است. یکی از استفاده‌های دیگری که این عینک دارد این است که وودی با آن بازی می‌کند و می‌خواهد حرف‌های مهم بزند، حرف‌هایی که ما از گفتن‌اش و شما از شنیدنش خجالت می‌کشید. برای اطلاعات بیشتر رجوع کنید به کتاب احمق‌الکاتبین جلد سوم، صفحه 1384.  

 

 

موهای آشفته: موهای آشفته وودی عزیز برای جلب ترحم است. او می‌خواهد نشان دهد که کسی نوازشش‌ نمی‌کند. البته نشانه روشنفکری هم هست. نشانه پایبند نبودن به ارزش‌های اخلاقی هم است. نشانه دعوا کردن با سلمانی محل هم هست. نشانه جنگ زرگری با سوپرمارکت محل هم هست که به وودی شانه نمی‌فروشد. وودی قرار است برای خرید شانه و گوجه‌فرنگی به یکی محله‌های شرق تهران مراجعه کند.  

 

 

دماغ: در یکی از حرف‌های عامیانه نکته‌ای در مورد دماغ وجود دارد که خیلی بی‌تربیتی است. به همین دلیل وودی تلاش می‌کند تا دماغ خود را هر چه بیشتر بزرگ نشان دهد. یکی از نگرانی‌های وودی است که وقتی دسش را .... کسی او را ببیند و عکس بگیرد. 

 

 

 ...: .... .... .... ... و .... .... است. شاید هم .... .... .... ک .... .... باشد. (رجوع کنید به کتاب چگونه ... و ... .... نکشید) پیراهن چهارخانه: وودی علاقه زیادی به پیراهن چهار داشته و البته این روزها کمتر شده. دلیل‌اش را هم از خودش بپرسید. من که وکیل و وصی وودی جان نیستم. فقط شبیه‌اش هستم.  

 

 

قد کوتاه: وودی جان قد کوتاه تشریف دارند و البه این نکته تقصیر خودشان نیست. همه می‌دانیم تقصیر کیست. ( رجوع کنید به کتاب وراث و چیزهایی که از پدر و مادر به انسان می‌رسد، مقدمه کتاب، سطر اول) وودی در اغلب ملاقات‌هایش می‌نشیند تا مشخص نشود قدش کوتاه است، هر چند که به قول شاعر، وووودی باش و هر چه خواهی باش.  

 

 

دهان رو به پایین: وودی آمریکا است اما ته ته اش انگلیسی است. منظورم پدر و این‌ها نیست‌ها. اخلاق او خیلی شبیه انگلیسی‌هاست، هر چند خودش عاشق فرانسوی‌هاست. مثلا او دهانش را کج می‌کند و اصطلاحا لپ‌هایش را آویزان تا دل همه برایش بسوزد. به همین دلیل است که فیلم‌های آخرش را هم در لندن ساخته است.  

 

 

دست: وودی اغلب نمی‌داند با دست‌هایش چه کند. لطفا به او کمک کنید. فکر کنم بهتر است این مطلب را هرچه زودتر تمام کنیم. وگرنه کار به جاهای حساس کشیده می‌شود.