همه آن چیزهایی که روزگاری کهنه بودند، در روزگار بعد رنگی تازه به خود می گیرند و دوباره تازه می شوند. به همین دلیل است که شما هیچ وقت نمی توانی به طور قاطع درباره یک اثر هنری حرف بزنی. باید با توجه به شرایط در زمانی ببینی که آن اثر دستاورد تازه ای دارد یا نه. این دریچه ای است که قرار است ما از آن وارد فضای «اینجا بدون من» شویم. آخرین فیلم بهرام توکلی، کارگردان جوان سینما، ما را به یاد خیلی از فیلم هایی که دیده ایم یا داستان هایی که خوانده ایم، می اندازد از نمایشنامه «باغ وحش شیشه ای» گرفته که ...
ادامه یادداشت را در اینجا بخوانید
وقتی رمان ۱۹۸۴ را میخواندم، یا حتی وقتی «شوخی» میلان کوندرا را، با خودم فکر میکردم که چه آدمهای سنگدلی هستند اینها درست وسط یک فاجعه، درست وسط اشغال کشورشان دوست دارند کارهای عشقولانه کنند. کلی بد و بیراه میگفتم بهشان.
اما حالا میبنیم که اتفاقا در این شرایط آدم بیشتر از هر موقع دیگری نیاز به کارهای عشقولانه دارد. اتفاقا در این شرایط است که آدم تنها تر میشود.
این روزها با خودم فکر میکنم چه چیزی را گم کردهام و دنبال چی هستم. مثل خیلی از شما که الان اینجا هستید جواب دقیقی برای سوالم ندارم. گاهی فکر میکنم که تنها باشم و سر به زیر و همچون کرگدنها سفر کنم و گاهی به سرم میزند که دیوانهوار زندگی کنم و از قفس بپرم.
انسان تا وقتی زنده است این سوالها را پیش رویش دارد. بین قهرمان شدن، در عزلت و غربت مردن، مزدور شدن و پوچ شدن فاصلهای نیست. زندگی به قول سامرست موام «لبه تیغ» است و برنده.
پاسخ دشوار است.