ابرک شلوار‌پوش

روزنوشته‌های سجاد صاحبان‌زند

ابرک شلوار‌پوش

روزنوشته‌های سجاد صاحبان‌زند

ژول ورن های ایران بیدار شوید و از صحرای خزر بنویسد

ژول ورن های ایران بیدار شوید. بهترین فرصت برای نوشتن داستان های علمی-تخیلی فرا رسیده است. شما می توانید خیلی راحت از چیزهایی بنویسد که در آینده خیلی نزدیک محقق می شوند. یعنی اگر نیمی از نوشته های ژول ورن جامه عمل به خود دید، شما می توانید چیزهایی بنویسید که صدر در صد واقعی می شوند. اگر هم پیش بینی ها رنگی از واقعیت به خود نگیرند، باز هم همه خوشحال و خندان، نوشته های شما را می خوانند، چون اگر شما هشدار نداده بودید، چیزهای بدی اتفاق می افتاد...ای داد و بیداد...

سال ها قبل سریالی از تلویزیون نشان می داد که حالا اسمش یادم نیست. در یکی از قسمت های این سریال تلویزیونی، مردی کنار ساحل نشسته بود و کاسه ای ماست به دست داشت. مرد به آب شور دریا نگاه می کرد با خود می گفت: کاش کاسه ماست را می ریختم تو دریا و این همه دوغ می داشتم...به هر حال آب شور دریا، نمک نمی خواست و اگر ماست به اندازه بود، کلی دوغ در انتظار مرد بود. کباب و ریحانش هم به جهنم. خدا بزرگ است.

حالا در یکی از سریال های واقعی زندگی، چند نفر در ساحل بزرگترین دریاچه فعلی جهان نشسته اند و می خواهند کلی دوغ درست کنند. به فکر من و شمای نویسنده هستند که داستان علمی-تخیلی بنویسیم و احیانا چشم شیطان کور، برنده نوبل ادبیات شویم. ما اما خواب و بی حال در این هوای بهاری نشسته ایم تا آلفرد نوبل از خاک به در آید و خودش کاری کند. در این جا برای کسانی که دوست دارند به زودی نوبل بگیرند و پولدار شوند یک پیشنهاد جانانه دارم.

یک کتاب بنویسید و اسم آن را بگذارید کویر خزر. در این کتاب که می تواند یک رمان 1000 صفحه ای باشد و چند ناشر که کتاب های کلفت چاپ می کنند، حتما با حق التحریر مناسب از همین الان در صف چاپش هستند. یک ماجرای عاشقانه بنویسد که در کویر خزر اتفاق می افتد. درست است که الان ما چنین منطقه ای نداریم، اما به زودی خواهیم داشت. چرا؟ علتش را همین الان خدمت عرض می کنم، هر چند که به عنوان نویسنده باید خودتان اهل پژوهش و تحقیق باشید. نوبل را که مفت و مجانی نمی دهند.

 هفته پیش چند بیل مکانیکی افتادند به جان ساحل مازندران. می خواهند آب دریای خزر را شیرین کنند و بعد با کانال بفرستند به فلات داخلی ایران. لطفا یک برگشت به عقب کنید. به همین چند سطر بالا. یک کاسه ماست داریم و یک دریا. می خواهیم دوغ درست کنیم. نتیجه آن می شود که همان یک کاسه ماست هم از دست می رود. حالا یک دریا داریم و کلی کویر. آب دریا را شیرین می کنیم و نمک را برمی گردانیم به دریا. دریا شور می شود. شور تر. سیستم های طبیعی به هم می ریزند. جنگلی که در همسایگی دریاست، به زردی می گراید و ماهی های دریای خزر، می میرند. ماهی سفید توان شنا در آن همه آب شور را ندارد. «ازون برون» های دریای خزر، که خاویر آن فقط نصیب از ما بهتران می شود، حال شان گرفته می شود در این شوری دریا. تو حدیث مفصل بخوان از این قصه، تو ای نویسنده ایرانی که در جستجوی نوبلی.

حالا رمانی بنویس که در صحرای خزر، یا به طور دقیق تر در کویر خزر اتفاق می افتد. قول می دهم خودم نقدی مفصل بر رمانت بنویسیم و در آن کلی استعاره پیدا کنم، استعاره هایی که مارسل پروست حتی در خواب هم آن ها ندیده و رولن بارت، به ذهنش هم رسیده است. شرح می دهم که روزی روزگاری دریای داشتیم به نام خزر که دریای عاشقی بود و حالا کویری داریم و این یعنی مرگ عشق. شرح می دهم که دو دلداده در کویر در جستجوی عشق اند و تو با داستانی عاشقانه، روی دست ساموئل بکت بلند شده ای و ته ته «ابزودی». شرح می دهم که رمان تو، سرنوشت بشریت است و تو عصاره هستی زندگی را در رمانت نوشته ای. یک بار هم که شده در نقدم جانب واقعیت را می گیرم، چرا که تو واقعا چنین کاری را در رمانت انجام داده ای.

ژول های متولد نشده ایران. این فرصت طلایی را از دست ندهید. نوبل در انتظار شماست.

شعری در مدح جورج کلونی

می توانستم اکبری باشم یا اصغری 

کاپلسون باشم یا جیسمون 

می توانستم در اصفهان به دنیا آمده باشم 

یا در کرمان 

شاید در نیویورک و بعید نبود در کرکوک 

می توانستم سیاه باشم 

یا از کودکی سیاه کردن را بیاموزم 

می‌توانستم موهایی بلوند داشته باشم 

یا چیزی شبیه جورج کلونی... 

اما به طرز عجیبی شدم سجاد صاحبان زند 

و گریزی نیست تا مرگ 

درست شبیه دندانی که می پوسد  

یا پوستی که چین می خورد. 

به طرز عجیبی اینجام.  

و همینم.

 

۱۸ فروردین ۹۱

کافکایی باش و هرچه خواهی باش

کافکا متولد چهارم جولای است، روزی که سالگرد استقلال آمریکاست. همان روزی که تام کروز هم سال‌ها بعد در آن به دنیا آمد. و اگر ترس از صفحه محرمانه و استاد بزرگمهر نباشد حتما می‌نوشتم که نویسنده این سطرها،‌یعنی خودم هم در این روز به دنیا آمده‌ام. احتمالا آدم‌های خیلی زیاد دیگری هم هستند که در این روز به دنیا آمده‌اند. اما همه این آدم‌ها که نگران صفحه محرمانه چلچراغ نیستند. نگرانی آن‌ها فرق می‌کند. شاید می‌ترسند که سوسک شوند. شاید می‌ترسند که درست در لحظه‌ای که نباید،‌ دلبر تبدیل به دیو شود. اگر از بخت ماست، حتما این‌گونه خواهد شد. 

به هر حال اگر کافکا زنده بود الان می‌شد 123 ساله. یعنی یک، دو، سه ساله. یعنی 123 سالش تمام می‌شد و پا می‌گذاشت توی 124 سال. شاید می‌رفت مثل بعضی‌ها صورتش را بوتاکس می‌رفت تا چین و چروکش صورتش بیافتد و بعد برود سازمان ملل سخنرانی. از فرانتس کافکا هر کاری بر می‌آید. او خالق فضای کافکایی و عجیب و غریب در ادبیات است. همان فضایی که شب می‌خوابی و صبح می‌شوی سوسک.(رمان مسخ). همان فضایی که صبح از خواب بیدار می‌شوی و می‌بینی که دو نفر بالای سرت ایستاده‌اند و می‌گویند که مجرمی.( محاکمه. حتما فیلمش به کارگردانی ارسن ولز را هم ببنید) 

کافکا نویسنده مهمی است، با آن‌که خیلی کم نوشته است. بیچاره در اوج شکوفایی یک نویسنده درگذشته است: 41 سالگی. شاید اگر فرصت بیشتری داشت کتاب‌هایش را کامل می‌کرد. شاید هم گند می‌زد به همه چیز. به هر حال ما الان کافکا را داریم با یک رمان کامل. چند رمان نیمه کاره و چند داستان کوتاه. همین اندازه برای ما کافی است که این نویسنده را دوست داشته باشید. 

کافکا هنوز خواندنی‌ است، چون حرف‌هایش تمام نشده‌اند. اما وقتی کتابی از کافکا را انتخاب می‌کنید حتما حواس‌تان به مترجم باشد.  

پانوشت: این مقدمه پرونده کافکا در نشریه چلچراغ شماره آینده است. یادداشت‌هایی از علی‌اصغر حداد، محمود حسینی‌زاد، ساسان گلفر، جلال‌الدین اعلم و ... هم در کنار خاطره‌ای از ماکس برود و نامه‌ای از والتر بنیامین در این پرونده آمده است.