ابرک شلوار‌پوش

روزنوشته‌های سجاد صاحبان‌زند

ابرک شلوار‌پوش

روزنوشته‌های سجاد صاحبان‌زند

آی اسطوره! چهره آبی‌ات کاملا پیداست

این نوشته در نشریه چلچراغ منتشر شد، اما به دلیل خوانا نبودن فونت‌ها و زمینه سیاه، آن‌را دوباره در این‌جا منتشر می‌کنم. 

 

«بازی رنگ‌ها مال زمین فوتباله، بیرونشم همه با رفیقیم. ناصرخان که وضعیت‌اش فرق می‌کنه. ناصرخان آقاست.» این یکی از جمله‌های علی پروین است، همان بازیکنی که سال‌ها در مقابل آبی‌ها بازی کرد و همه تلاش‌اش را به کار برد تا بیشترین گل را به دروازه ناصر حجازی بزند. اما حالا شرایط فرق کرده است.  او هنوز سرخی‌اش را حفظ کرده است، رنگ سرخی که در چشمانش موج می زند برای آبی‌ترین مرد ایران است. او به دیدار ناصر حجازی آمده است.  

 

حالا شرایط فرق می کند. تیم زندگی با مرگ مسابقه دارد و همه یک صدا فریاد می زنند : «طاقت بیار رفیق». ولی رفیق طاقت نیاورد و رفت و حالا دوم خرداد است. دوم خرداد 1390. روزی که بیمارستان کسری شلوغ‌ترین روزش را پشت سر گذاشت. اما مردم این شهر، این‌بار تنها بعد از مرگ نیامده‌بودند. آن‌ها تمام دیروز و دیشب را در کنار اسطوره بودند و برایش دست به دعا برداشته بودند. زندگی برنده مسابقه شد. حجازی با مرگش زنده‌ترین مرد شهر بود امروز. 

به روز قبل برگردیم. روز یکشنبه، اول خرداد 1390. نیمه‌های ظهر. جلوی بیمارستان کسری ایستاده‌ایم و برای سلامتی اسطوره فوتبال ایران دعا می‌کنیم. هراس مرگ همه ما را این جا جمع کرده است، مرگی که جدایی است. صبح امروز شایعه اختلال مغزی ناصر خان پخش شد. می‌گفتند تنها قلب اسطوره می‌تپد. با خودم گفتم که هر اتفاقی که برای ناصرخان بیافتد، قلب او باز هم برای مردم خواهد تپید. قلب او همیشه برای ایران تپیده است. چه فرق می‌کند حضور فیزیکی‌اش با ما باشد یا نه. او همیشه در قلب‌های ما زنده است. 

علی پروین تنها سرخ دیدار کننده از حجازی نبود. عقاب هم بود. عقاب آسیا . احمد رضا عابدزاده. دروازه‌بانی که همیشه ناصر حجازی را به عنوان یک الگو در مقابل‌اش داشت. عقاب چشمانش را پشت عینک سیاهش پنهان کرده بود. حتما چشم‌های او سرخ بود و دلش در جستجوی آبی. در این روزها کسی به فکر آبی و قرمز نیست. همه به فکر رفاقتند. عقاب می گوید: «اومدم اینجا اما دلم نمی خواست اینجا باشم. دلم نمی‌خواست ناصرخان رو تو این شرایط ببینم. دوست دارم هر چه زودتر پا شه و سرپا ببینمش.» عقاب نمی‌دانست یا نمی‌خواست بداند که فردا ناصرخان دیگر با ما نیست. 

محمد پنجعلی هم بود و حتما چند بازیکن دیگر سرخ‌پوش‌ها. جالب ماجرا آن بود که تا لحظه نوشتن این متن خبری از بمب ترکان آبی‌ها، مدیر باشگاه ،علی فتح الله زاده نبود. خبری از پرویز مظلومی هم نبود. منصور پورحیدری هم نبود. اما بازیکن‌های استقلال آمده بودند، از محمد نوازی گرفته تا میلاد میداودی.  

دیگر قرمز و آبی اهمیت ندارد. آنچه مهم است رفاقت است و رفاقت. عقاب که روزگاری آبی می پوشید و بعدها سرخ پوش شد، همین ها را می گوید:  «ناصرخان برای ما همیشه فراتر از یک بازیکن فوتبال بوده .  ناصر خان برای ما زندگی است. اگر قرار بود او فقط یک گلر باشد، باید سال ها پیش فراموشش می کردیم.»  

 

عابدزاده راست می گوید. خود او هم فراموش نشدنی است. راستی هر وقت حال کسی بد می شود نسبت به او مهربان می شویم؟ همین عابدزاده چند وقت قبل که کمی کسالت داشت، یک دفعه محبوبیتش رفت بالا. عقاب در این مورد می گوید:« مردم همیشه ناصرخان را دوست داشته اند. اما در این روزها بیشتر ابرازش می کنند. » خوب شد فرصت حرف زدن با عقاب حرف زدیم وگرنه روز دوشنبه صدای او را کسی نشیند چون به غیر از گریه و آه چیز دیگری نبود. 

حالا کسی شروع کرده به خواندن دعای توسل. نه زیرنویس تلویزیونی در کار بوده و نه تبلیغات خاصی. محبوبیت اسطوره مردم را به اینجا کشانده است. همه با هم می‌خوانند و زمزمه می‌کنند. بنر بزرگ ناصر خان هم بر دیوار بیمارستان است. دریغ اما که ناصرخان نماند تا تصاویر این همه دوستدارش را ببیند و بداند رفاقت زنده است. 

تصاویر در مقابلم رژه می روند. یادی تصویری از حجازی می افتم در روزگاری که گلر استقلال بود. همیشه او را در لحظه‌ای که شیرجه زده و توپ را گرفته تجسم می‌کنم. یک بازی بود با تیم اکباتان . بعدها آن تصویر را فقط در کارتون فوتبالیست‌ها دیدم. تصویر ذهنی‌ام واقعا اسطوره‌ای بود.  

 

تصویر دیگری به ذهنم می‌آید. مجله جوانان امروز. چند تصویر از ناصر حجازی و علی پروین. با شنل های آبی و قرمز. جدالی در کار نیست. دست در دست هم عکس یادگاری گرفته‌اند. و حالا چشمان آبی آن یکی بسته است و چشمان تیله‌ای این یکی قرمز است: «نمی‌تونم چیزی بگم. واقعا رسمش نبود ناصرخان این جوری بشه». این جملات را سلطان می‌گوید. علی پروین. نفس‌اش در نمی‌آید. دوست دارم بغلش کنم و بلند زار بزنم.  

تصاویر در مقابل چشمانم رژه می‌رود. بنر بزرگی از اسطوره را به دیوار بیمارستان آویزان کرده‌اند. کاش محبوبیت و شهرت تنها به بازیکن‌های فوتبال محدود نشود. یاد حرف‌های شاملو می‌افتم. کمی پیش از درگذشتش، رفتیم بیمارستان ملاقاتش. بچه‌ها انتقاد می‌کردند و هیجان زده بودند. شاملو گفت شما درخت‌های نازکی هستید. الان شما را راحت می‌شکنند. حرف‌هایتان را بگذارید برای وقتی کع درخت تنومندی شدید. و با خودم فکر می‌کنم که ناصرخان حجازی، همان درخت تناور بود. همان درخت تناوری که نمی شد آن را ندید. ناصر خان را نمی‌شود سانسور کرد. او هرجا که بود مردی بود متشخص و تاثیرگذار. و حالا همه کوشش می‌کنند تا به او نزدیک‌تر باشند، حالا که در میان ما نیست و نمی‌تواند کسی را از خودش براند. حالا همه دوست اویند و دوستدارش، همان‌هایی که کنارش زده بودند.  

بنر ناصرخان مقابل بیمارستان کسری تاب می‌خورد. مردم به سر و سینه می‌زنند. کار از کار گذشته است و اسطوره دیگر نفس نمی‌کشد. امروز همه چشم‌ها سرخ است و همه قلب‌ها آبی. امروز همه برای پرچم ایران سینه می‌زنند. دوم خرداد است. دوم خرداد سال 1390.

نظرات 9 + ارسال نظر
هادی سه‌شنبه 10 خرداد‌ماه سال 1390 ساعت 04:59 ب.ظ http://azagaz.blogfa.com

خیلی عالی بود....پیامی داشت خیلی فراتر از سطرهاش. لذت بردم.

هیاهو سه‌شنبه 10 خرداد‌ماه سال 1390 ساعت 06:42 ب.ظ

حجازی با مرگش زنده‌ترین مرد شهر بود امروز.
امروز همه چشم‌ها سرخ است و همه قلب‌ها آبی.

فقط میتونم بگم در این مدت این جملات زیباترین وازه هایی بود که سعی می کرد حقیقت بودن همیشگی یه نفر رو فریاد بزنه ...

معصومه یزدانی سه‌شنبه 10 خرداد‌ماه سال 1390 ساعت 08:33 ب.ظ http://zany-dar-bad.blogfa.com

اقای زند سلام من با همه ی سختی نوشته ی شما رو تو این شماره ی چلچراغ خونده بودم .خیلی قشنگ بود و پر مغز

سنا سه‌شنبه 10 خرداد‌ماه سال 1390 ساعت 08:58 ب.ظ

این اشک بود یا باران،که میبارید بر روی نوشته های خیس
با همان دل ابی ...
از زیبا زیباتر بود!:)

سپیده سه‌شنبه 10 خرداد‌ماه سال 1390 ساعت 10:24 ب.ظ http://www.aditiya.blogfa.com

بابا و مامانم تشکر کردن و گفتن خیلی خوب بود :)

پرناز چهارشنبه 11 خرداد‌ماه سال 1390 ساعت 02:37 ق.ظ http://www.persiap.blogfa.com

میگن قلب هر آدمی به اندازه ی مشت بسته ی خودشه...ولی بعضی وقتا آدمایی رو میبینی که قلبشون تو یه مشت بسته جا نمیشه...آدمایی که دل بزرگشون پر از شجاعت و سربلندیه...پر از مناعت طبع و عزت نفس....آدمایی که هرگز زانو نمیزنن مگر در برابر او که عشق مطلقه...آدمایی که هرگز سر خم نمیکنن مگر در مقابل او که پاکی محضه....آدمایی که دونه های دلشون پیداست....آدمایی که نبودنشون مثل یه زخم تازه احساس میشه....همیشه این جمله رو دوست داشتم: درختها ایستاده میمیرند.......آره...این آدمها هم ایستاده و راست قامت به عشق سلام میکنن..........................................

سهیل شانه ساز پنج‌شنبه 12 خرداد‌ماه سال 1390 ساعت 06:24 ب.ظ

سلام
وبلاگ نو مبارک . انشالله از دست (اشرارفیلترگذار ) دور بمونه.
موضوعی قدیمی و رسوخ کرده در رگ و پی ما ایرانی ها را زیبا و محزون بیان کردید. من لذت بردم و افسوس خوردم.
موفق باشید و موید.

فیروزه سفیدی یکشنبه 15 خرداد‌ماه سال 1390 ساعت 02:22 ب.ظ

مرثیه سرای مردگان نباشیم...

اگر دقت کرده باشی، در سطرهای انتهایی نوتشه‌ام که سحابی رفت و به فکر زندگان باشیم. به فکر ابراهیم یزدی و دیگران....

فیروزه سفیدی شنبه 21 خرداد‌ماه سال 1390 ساعت 09:09 ق.ظ

میدونم ودقیقا به خاطر تاکید و قبول داشتن اون جمله تکرارش کردم...

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد